-
شب آرزوها
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 22:23
فردا لیلۀ الرغایب...شب ارزو هاست... دوست دارم آرزو کنم...آرزو های خوب.. برای همه...سلامتی خوشبختی..بهورزی ...موفقیت... دوست دارم آرزو کنم..اما ارزو هام...... آرزو بودن با *؟ یا نبودن؟ آرزو میکنم هم من هم همه کسایی که هستن و دارن نفس میکشن سلامت باشن..و به آرزو هاشون برسن.. کوچیک و بزرگ.. تنها ارزویی که دارم اینه که...
-
همه چی آرومه!
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 18:39
روزگار بر وفق مراده! یکم روحیه گرفتم.. شکر خدا چند وقتیه با * دعوا نکردیم... در صلح و صفا هستیم از همکلاسی گرامیمم خبری ندارم.. نمیدونم چرا دلم شور میزنه براش! یه دفتر دادم بش.. مال چند سال پیش بود..موقعی که اوضاع روحی روانیم خیط بود. گفتم ببر بخونش... فردای اونروز نیومد یونی! خیلی تعجب کردم! زیاد اهل دو دره کردن...
-
چقدر بی رحم بودم من!
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 14:43
چقدر بی رحم بودم..شاید هم زمانه بی رحمم کرده.. نه...چاره ای جز این نداشتم! --------- همه چیو بهش گفتم.. با چه شوق و ذوقی اومد چت.. با کلی تلاش غرورش رو شکست و گفت من دوست دارم... از دوست داشتنش گفت و گفت اما تو:: نه! چیزی نگفتم.. گفتم به سوالام پاسخ بده..تا بگم ...از خودم بگم از مشکلی که سر راهم هست بگم.. از نرسیدن...
-
من و **...
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 15:53
وقتی کم سن و سال بودم و در تب و تاب جنس مخالف و شیطنت! در بدترین شرایط سنی م چیزی به اسم اینترنت در دسترسم بود و تمام زندگیم رو،سرنوشتم رو تحت تاثیر خودش قرار داد.. وقتی 13-14 ساله بودم...خواهرم همش بهم میگفت ول کن این اینترنت و این دنیای مجازی رو،این پسرا رو! نه اینکه بگم در پی دوستی بودم و آویزون پسرها !نه! اما خوب...
-
خدا کجایی؟
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 16:48
دیروز...باهاش چت کردم...چه حرفها که زده نشد! واقعا داره اشکم در میاد! یه عاشقه!یه عاشقه پاک! از احساستش گفت.. بهم گفت دلمو شیکونده بودی..افسرده بودم که اون نامه رو دادم بهت.. اما نمی تونم فراموشت کنم.. پس حداقل ازم فرار نکن و بذار تو دانشگاه ببینمت..گفت بخاطر تو دو هفته س نتونستم برم شهرمون..خونمون! گفت بیا با هم دوست...
-
من و دردسر جدیدم!
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 02:23
خودشم نمیدونه چیکار کنه! بهم میگه با من حرف نزن،اما دو روزه چسبیده به من! هر جا میرم میاد کنارم یا پشت سرم میشینه! به هر نحوی شده زل میزنه تو چشام! هر جور شده سر صحبت رو باز میکنه! از هر دری صحبت میکنه! نظرمو می پرسه! امروز صبح بهش سلام دادم! بالافاصله گفت: عکسارو دیدی؟! گفتم آره! مرسی! و رفتم! تو کلاسا همش پیشم بود!...
-
در خاطرمی!
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 22:21
سر کلاس بودیم... احساس میکردم سعی داره باهام حرف بزنه!اما این من بودم که ازش فرار می کردم! نمیدونم چرا؟! شاید بخاطر حرفی که زده بود! قولی که خواسته بود! خواسته بود که باهاش حرف نزنم! تو چشاش نیگا نکنم! منم همین کارو میکردم! اما نگاش پیش من بود! صدام کرد! زل زدم تو چشاش! اونم زل زد تو چشام! نمیدونم چرا! نتونستم ازش...
-
زن
جمعه 17 اردیبهشتماه سال 1389 23:16
زن عشق میکارد و کینه درو میکند ... دیه اش نصف دیه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر ... میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ... برای ازدواجش در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو هر زمانی که بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کن در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... او کتک میخورد...
-
دروغ!
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 00:55
تازه بعد 10 ماه میگه من بهت دروغ گفتم... میگم چیو دروغ گفتی؟ میگه من بهت گفته بودم یدونه خواهر دارم.ولی من 2 تا خواهر دارم!!!!!!!!! میگم که چی؟؟؟ میگه نمیدونم چرا بهت دروغ گفتم!!!! و الانم چون مجبور بودم آمار بده خودشو لو داده.. حال بدی بهم دست داد.. احساس بدی بهم دست داد!!!! میگه نگفتم که نااراحت نشی! میگم از چی؟...
-
ترس
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 19:45
عصر با یکی از دوستام رفتیم تئاتر...بد نبود...زیاد خوشم نیومد..خیلی خشن بود.. برگشتم خونه..سر راه خواهرم زنگ زد که زود بیا خونه بابا عصبانیه با عجله رفتم خونه..نمیدونم چی شده بود..ترسم از این بود که نکنه منو با * بیرون دیده..یا اینکه کسی چیزی گفته باشه هیچی یکم داد و بیداد کرد..منم چیزی نگفتم که عصبی تر شه.اومدم تو...
-
تهران
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 01:28
میخواستم از خودم بگم.. از اینکه بعد از چند روز درگیری و ناراحتی..با * رفتیم کافی شاپ..باز هر چی قرار بود بگم یادم رفت..بستنی فندقی خوردیم و..حرف زدیم..اما باز اشتی کردیم نمیدونم چجوریه اما احساس میکنم هیچ جوری نمیتونم ازش جدا شم.هر چند که با هم مشکل زیاد داریم هم از لحاظ مالی...هم اخلاقی،فرهنگی... به هر حال.. 2 روز...
-
خودت را باور داشته باش
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 16:09
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ، پرواز را -------------- راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند ---------------------- دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر ----------------------- و پرواز را...
-
آغاز
دوشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1389 20:43
دلم تنگه...خیلی تنگ...اومدم اینجا بنویسم..از زندگی...از رخداد ها...از عشق...از تنهایی.... منم و دلی تنها... منم و دلی پر خون.. از عشق داشته و ... از عشق نافرجام... از عشق ناکام... **** دارم میرم تهران...چهارشنبه صبح برمیگردم...شاید هر روز اینجا به روز بشه... نیاز به پیام های تبلیغی و گفتن زیبا بود ندارم...لطفا اگر...