▬▬ به رنگ باران ▬▬

شرح حــــــــــــــــــــال من

▬▬ به رنگ باران ▬▬

شرح حــــــــــــــــــــال من

من و **...

وقتی کم سن و سال بودم و در تب و تاب جنس مخالف و شیطنت!

در بدترین شرایط سنی م چیزی به اسم اینترنت در دسترسم بود و تمام زندگیم رو،سرنوشتم رو تحت تاثیر خودش قرار داد..

وقتی 13-14 ساله بودم...خواهرم همش بهم میگفت ول کن این اینترنت و این دنیای مجازی رو،این پسرا رو!

نه اینکه بگم در پی دوستی بودم و آویزون پسرها !نه!

اما خوب من بودم و دنیای مجازی و فریب و....

همیشه خواهرم میگفت یه روز به سنگ میخوره اون موقع بهت میگم..

همیشه میگفت اگه یه روز بخوای ازدواج کنی چیکار میکنی؟اگه دوست پسرت فامیل شوهرت بود و....دیگه واویلا...

اما هیچ وقت گوش من بدهکار نبود..

شر و شیطون بودم اما تو دوستی هام همیشه مراعات کردم..

و بیشتر به اصطلاحی دوست اجتماعیم بودند تا دوست پسر به معنای امروزی..

اما گذشت زمان منو به حرفهای خواهرم رسوند...و من فهمیدم که چقدر اشتباه کردم..

وقتی به گذشته فکر میکنم خوب با چند نفری بودم اما میگم یه دوستی سالم!

اما وجود همین دوستی های ساده هم در زندگیم  عذابم میده..

که ارزو می کنم کاش نبودند...

امروز سر کلاس بودم...

سر کلاسی که به شدت از استادش بیزارم و 4-5 ساعت  کلاس هم همیشه به بطالت میگذره!

در باز شد و ...

یکی از دوستای سابقم وارد کلاس شد!

باهاش چهار پنج ماه دوست بودم!

هم رشته م بود!

هم دانشگاهیم!

البته قبل از دوران دانشگاه...اما خیانت کرد بهم!

خیانت که چه عرض کنم...به هر حال...

تنها شانسی که تو دوستی هام آوردم این بود که هیچ کدوم آدم ناتو و نامردی نبودن..

بجز 2 تاشون که ...

یه لحظه شوکه شدم!بعد 2 سال شایدم 3 سال بود که میدیدمش...

اومد تو و سلام و علیک کردیم!

و رفت!!!

اما بهم اسمس زد!

خوشحال شدم دیدمت!

چقدر عوض شدی!

جذاب شدی!

خانوم شدی!

بزرگ شدی ، خوشگل تر شدی!

راس میگفت...قیافم خیلی تغییر کرده بود!

شوهر خواهرمم میگفت انقدر که قیافت عوض میشه ده سال دیگه یه شکل دیگه میشی

بعد...این آقای همکلاسی هم باز سیریش شده بود...

نمیدونم چرا وقتی نیست دلم یه جوری میشه

اومدم خونه دیدم برام ایمیل زده!

که مثه یه ادم آهنی هستی...در ظاهر..

و این خصلتت باعث درهم شکستنه من میشه..نمیدونم چقدر طاقت بیارم و....

...

هیچی دیگه هر روز بد تر از دیروز!

تهران

میخواستم از خودم بگم..

از اینکه بعد از چند روز درگیری و ناراحتی..با * رفتیم کافی شاپ..باز هر چی قرار بود بگم یادم رفت..بستنی فندقی خوردیم و..حرف زدیم..اما باز اشتی کردیمنمیدونم چجوریه اما احساس میکنم هیچ جوری نمیتونم ازش جدا شم.هر چند که با هم مشکل زیاد داریم هم از لحاظ مالی...هم اخلاقی،فرهنگی...

به هر حال..

2 روز پیش با بچه های یونی رفتیم تهران..بخاطر روز جهانیه گرافیکحدود 20 نفری میشدیم..بچه ها اکثر بچه ها شر و شیطون بودند...همین که حرکت کردیم کسی که این برنامه رو ریخته بود به مسئولمون خبر داد که هیچ برنامه ای راجع به گرافیک تو تهران نیستشو اینگونه بود که استاد گرام به حد انفجار رسید

جالب ترش اینجا بود که دختره از ترس نیومدو اُسی قول داده که حسابشو برسه

حالم خیلی گرفته بود..از یه طرف با * دعوا کرده بودم سر هیچ و پوچ...

از طرفی یکی از بچه های یونی بهم ابراز علاقه کرده بود..

- روزقبل سفر تو یونی یه سی دی داد به دستم.گفت یه نرم افزاره..توش یه کاغذم بود.بهم گفت اینم دستور کارشه.گفتم باشه و گذاشتم تو کیفم.

یه حسی داشتم.احساس میکردم تو اون سی دی یه خبرایی هست..تا اینکه تو کلاس بعدی بازش کردم و خوندمش.همون سطر اولشو که دیدم حالم دگرگون شد..تازگیا به اسم صدام میکرد..

نامش خیلی تلخ بود...کم مونده بود گریه م بگیره...از احساسش نوشته بود...اما بس که این پسر آدم بود و آدم...

نوشته بود که کمکم کن فراموشت کنم...

ازم خواسته بود چشمامو ازش دریغ کنم...و تنها دلیل اسم اینجا...چشمام بود

نمیدونم چرا پیشنهاد نداده بود...حتی ازم خواسته بود که هیچی ازش نپرسم..باهاش حرف نزنم..

نمیدونم شاید از رابطه من با یه پسر دیگه خبر داشت...شایدم...نمیدونم...خیلی ناراحت شدم..اما نمیدونم چرا-

خلاصه اینکه تو اتوبوس حسابی تو فاز غم بودم..

شبم که هر کار کردم نتونستم بخوابم..خیلی وقت بود سوار اتوبوس نشده بودم.تا صبح بیدار بودمصبحم زود رسیدیم.ساعت حدود 6.بعد دیگه رفتیم پارک لاله صبحونه خوردیم.از اونجا رفتیم صنایع دستی..یه کیف مامانی خریدمو رفتیم موزه معاصر.که نمایشگاه نقاشی قهوه خانه بودش...که خیلی چرت بود..یعنی باب میل ما نبود.

* تهران کار داشت... اومد اونجا...اما نرفتم پیشش...چون استادمون اساسی گیر بود..حوصله درگیری نداشتم.فقط با تلفن حرف زدیم.1-2 ساعت اونجا بودیم.بعد رفتیم خانه هنرمندان.محمد علی کشاورزم دیدم.چندتام عکس گرفتیم و رفتیم نهاریک نهار خوشمزه زدیم تو رگ..کارکناشم خداییش خوب بودند..

بعد نهار رفتیم دانشگاه هنر تهران..ورک شاپ اقای سعیدی...کارها عالی بودند...طبق معمول همیشه کلی حرص خوردم که چرا انقدر درس نخوندم که بیام اینجا دانشجو شم

از اونجا هم رفتیم انتشارات چند جلد کتاب گرفتیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم.حسابی خسته شدیم..کلی هم پیاده رفتیم

ساعت 5 بود رسیدیم داهاتمونیه اس ام اس به سیستر زدم و از خواب بیخوابش کردم.والدین محترمه هم اومدن دنبالم...........و خوابیدم تا ساعت 12...

راستی همون هم کلاس گرام...دفترشو گرفته بودم کپی کنم...منه خنگم اصلا نگاهی به صفحات دفتره نناختم.بردم کپی گرفتم..روزی که بردم پسش بدم..دادم یکی از دوستام ببرتش..که یه لحظه صفحه آخرشو دیدم.چشم و موهای یه دخترو کشیده بود.یه لحظه احساس کردم چقدر شبیه منهچقدر حالم گرفته شد!

فقط تونستم یه عکس از اون صفحه بگیرم.بعد اومدم دیدم چند جاش اسممو به صورت قطعه قطعه نوشته که کسی نفهمه

نمیدونم این 8 ترم رو چجوری باید سپری کنم و تو چشاش نیگاه نکنم..سخته...البته نه برای من...هر چند که منم بی احساس نبودم نسبت به اون..ولی خوب در حال حاضر شخص دیگه ای تو زندگی من وجود داره