زن عشق میکارد و
کینه درو میکند ...دیه اش نصف دیه ی توست و مجازات زنایش با تو برابر
...
میتواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر
هستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ی ولی لازم است و تو هر زمانی که
بخواهی به لطف قانون گذار میتوانی ازدواج کن
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک میخورد و تو
محاکمه نمیشوی ...
او میزاید و تو برای فرزندش نام انتخاب میکنی ...
او
درد میکشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی میکشد و تو
خواب حوریان بهشتی را میبینی ...
او مادر میشود و همه جا میپرسند ، نام
پدر ...
و هرروز او متولد میشود ، عاشق میشود ، مادر میشود ، پیر میشود و
میمیرد ...
و قرن هاست که او ، عشق میکارد و کینه درو میکند . چرا که
در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی برباد رفته اش را
میبیند و در قدم های لرزان مردش گام های شتاب زده ی جوانی برای رفتن و درد
های منقطع قلب مرد ، سینه ای ، و اینها همه کینه است که کاشته میشوند در
قلب مالامال از درد ...و این رنج است...
تازه بعد 10 ماه میگه من بهت دروغ گفتم...
میگم چیو دروغ گفتی؟
میگه من بهت گفته بودم یدونه خواهر دارم.ولی
من 2 تا خواهر دارم!!!!!!!!!
میگم که چی؟؟؟
میگه نمیدونم چرا بهت دروغ گفتم!!!!
و الانم چون مجبور بودم آمار بده خودشو لو داده..
حال بدی بهم دست داد..
احساس بدی بهم دست داد!!!!
میگه نگفتم که نااراحت نشی!
میگم از چی؟
میگه از این که دروغ گفتم بهت.!
اما من ناراحتم...خیلی زیاد...!
کلی سوال تو ذهنم هستش..
چرا اونموقع دروغ گفته؟تا کی میخواست مخفیش کنه؟یعنی تا این حد زندگیش براش زجر اوره یا...؟
چرا؟؟چرا؟؟چرا؟؟؟
از این ناراحتم که ده ماهه داره برام فیلم بازی میکنه...
میگم داری فیلم بازی میکنی..!
میگه خوب مگه دوستیمون بر این مسئله بناستت؟؟؟؟
با خودم فکر میکنم....وقتی مساله ای به این چرتی رو از من قائم کرده...پس حتما مسائل دیگه ا ی هم هست که یا دروغ گفته یا قایم کرده!
چقدر اعصابم داغونه....!!!!نمیدونم باهاش چیکار کنم!
عصر با یکی از دوستام رفتیم تئاتر...بد نبود...زیاد خوشم نیومد..خیلی خشن بود..
برگشتم خونه..سر راه خواهرم زنگ زد که زود بیا خونه بابا عصبانیه
با عجله رفتم خونه..نمیدونم چی شده بود..ترسم از این بود که نکنه منو با * بیرون دیده..یا اینکه کسی چیزی گفته باشه
هیچی یکم داد و بیداد کرد..منم چیزی نگفتم که عصبی تر شه.اومدم تو اتاقم..
الان اعصابم حسابی خورده...
همیشه از این می ترسیدم که نکنه یه وقت مامان یا بابا از رابطه من با پسری با خبر شن..چون میدونم چقدر واکنش بدی نشون خواهند داد...خودمم دیگه از دوستی بیزارم..دوست دارم خودم باشم..میترسم از رسوا شدن..هر چند که هیچ وقت من با کسی رابطه خاصی نداشتم..
رابطه م محدود بوده..یعنی خودم اینطوری خواستم.و به کسی از این فراتر اجازه ای ندادم.اما دیگه دلم نمیخواد با کسی باشم..و هر بهونه ای میارم برا اینکه از * جدا شم.قبول نمیکنه...البته برای خودمم سختهبهش بدجور عادت کردم. و دوسش دارم
نمیدونم چیکار کنم.همش از خدا میخوام یجوری رابطه مون بهم بخوره..از هم جدا شیم..و اینکه هیچ وقت رسوا نشم پیش خانوادممتاسفانه میدونم که دوستم دارم چون بخاطر بودن با من از خیلی علایقش گذشت..و دوست داشتنشو بهم ثابت کرد..اما از آینده می ترسم...
دیگه مغزم کار نمیکنه...هیچ راه حلی به نظرم نمیرسه..
میخواستم از خودم بگم..
از اینکه بعد از چند روز درگیری و ناراحتی..با * رفتیم کافی شاپ..باز هر چی قرار بود بگم یادم رفت..بستنی فندقی خوردیم و..حرف زدیم..اما باز اشتی کردیمنمیدونم چجوریه اما احساس میکنم هیچ جوری نمیتونم ازش جدا شم.هر چند که با هم مشکل زیاد داریم هم از لحاظ مالی...هم اخلاقی،فرهنگی...
به هر حال..
2 روز پیش با بچه های یونی رفتیم تهران..بخاطر روز جهانیه گرافیکحدود 20 نفری میشدیم..بچه ها اکثر بچه ها شر و شیطون بودند...همین که حرکت کردیم کسی که این برنامه رو ریخته بود به مسئولمون خبر داد که هیچ برنامه ای راجع به گرافیک تو تهران نیستش
و اینگونه بود که استاد گرام به حد انفجار رسید
جالب ترش اینجا بود که دختره از ترس نیومدو اُسی قول داده که حسابشو برسه
حالم خیلی گرفته بود..از یه طرف با * دعوا کرده بودم سر هیچ و پوچ...
از طرفی یکی از بچه های یونی بهم ابراز علاقه کرده بود..
- روزقبل سفر تو یونی یه سی دی داد به دستم.گفت یه نرم افزاره..توش یه کاغذم بود.بهم گفت اینم دستور کارشه.گفتم باشه و گذاشتم تو کیفم.
یه حسی داشتم.احساس میکردم تو اون سی دی یه خبرایی هست..تا اینکه تو کلاس بعدی بازش کردم و خوندمش.همون سطر اولشو که دیدم حالم دگرگون شد..تازگیا به اسم صدام میکرد..
نامش خیلی تلخ بود...کم مونده بود گریه م بگیره...از احساسش نوشته بود...اما بس که این پسر آدم بود و آدم...
نوشته بود که کمکم کن فراموشت کنم...
ازم خواسته بود چشمامو ازش دریغ کنم...و تنها دلیل اسم اینجا...چشمام بود
نمیدونم چرا پیشنهاد نداده بود...حتی ازم خواسته بود که هیچی ازش نپرسم..باهاش حرف نزنم..
نمیدونم شاید از رابطه من با یه پسر دیگه خبر داشت...شایدم...نمیدونم...خیلی ناراحت شدم..اما نمیدونم چرا-
خلاصه اینکه تو اتوبوس حسابی تو فاز غم بودم..
شبم که هر کار کردم نتونستم بخوابم..خیلی وقت بود سوار اتوبوس نشده بودم.تا صبح بیدار بودمصبحم زود رسیدیم.ساعت حدود 6.بعد دیگه رفتیم پارک لاله صبحونه خوردیم.از اونجا رفتیم صنایع دستی..یه کیف مامانی خریدم
و رفتیم موزه معاصر.که نمایشگاه نقاشی قهوه خانه بودش...که خیلی چرت بود..یعنی باب میل ما نبود.
* تهران کار داشت... اومد اونجا...اما نرفتم پیشش...چون استادمون اساسی گیر بود..حوصله درگیری نداشتم.فقط با تلفن حرف زدیم.1-2 ساعت اونجا بودیم.بعد رفتیم خانه هنرمندان.محمد علی کشاورزم دیدم.چندتام عکس گرفتیم و رفتیم نهاریک نهار خوشمزه زدیم تو رگ..کارکناشم خداییش خوب بودند..
بعد نهار رفتیم دانشگاه هنر تهران..ورک شاپ اقای سعیدی...کارها عالی بودند...طبق معمول همیشه کلی حرص خوردم که چرا انقدر درس نخوندم که بیام اینجا دانشجو شم
از اونجا هم رفتیم انتشارات چند جلد کتاب گرفتیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم.حسابی خسته شدیم..کلی هم پیاده رفتیم
ساعت 5 بود رسیدیم داهاتمونیه اس ام اس به سیستر زدم و از خواب بیخوابش کردم.والدین محترمه هم اومدن دنبالم...........و خوابیدم تا ساعت 12...
راستی همون هم کلاس گرام...دفترشو گرفته بودم کپی کنم...منه خنگم اصلا نگاهی به صفحات دفتره نناختم.بردم کپی گرفتم..روزی که بردم پسش بدم..دادم یکی از دوستام ببرتش..که یه لحظه صفحه آخرشو دیدم.چشم و موهای یه دخترو کشیده بود.یه لحظه احساس کردم چقدر شبیه منهچقدر حالم گرفته شد!
فقط تونستم یه عکس از اون صفحه بگیرم.بعد اومدم دیدم چند جاش اسممو به صورت قطعه قطعه نوشته که کسی نفهمه
نمیدونم این 8 ترم رو چجوری باید سپری کنم و تو چشاش نیگاه نکنم..سخته...البته نه برای من...هر چند که منم بی احساس نبودم نسبت به اون..ولی خوب در حال حاضر شخص دیگه ای تو زندگی من وجود داره
وقتی راه رفتن
آموختی، دویدن بیاموز
و دویدن که آموختی ، پرواز را
--------------
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی
که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند
----------------------
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر
-----------------------
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه
فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی
-----------------------
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از
یک درخت
---------------------
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی
شناختند
----------------------
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد
برده بودند
-----------------------------
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند
که آن را به فراموشی سپرده بودند
-----------------------------
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست
------------------------
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت
وقتی داری در دریای زندگی سفر میکنی ..از طوفان ها و امواج نترس
بگذار تا از تو بگذرند ..تو فقط به سفرت ادامه بده و استقامت داشته باش
همیشه به خاطر داشته باش ..دریای آرام ناخدای با تجربه و ماهرنمی سازد
----------------------------
جایی در قلب هر انسان وجود دارد که در آن افکار تبدیل به آرزو میشوند و
آرزوها به اهداف بدل می گردند
-----------------------------------
جایی که در آن هر غیر ممکنی ؛ممکن می شودتنها اگر به هدف هایمان ایمان
داشته باشیم
----------------------------
چند چیز هست که برای یک زندگی شاد و موفق به آن نیاز داریم
..اعتقادات..اهداف و آرزوها ..عشق ..خانواده و دوستان
--------------------------------
و از همه مهم تر اعتماد به نفس
خودت را باور داشته باش
دلم تنگه...خیلی تنگ...اومدم اینجا بنویسم..از زندگی...از رخداد ها...از عشق...از تنهایی....
منم و دلی تنها...
منم و دلی پر خون..
از عشق داشته و ...
از عشق نافرجام...
از عشق ناکام...
****
دارم میرم تهران...چهارشنبه صبح برمیگردم...شاید هر روز اینجا به روز بشه...
نیاز به پیام های تبلیغی و گفتن زیبا بود ندارم...لطفا اگر نظری ندارید پیام نذارید..
اینجا رو برای دل تنهام ایجاد کردم...پس پستهای بیخود ندید...ممنون
من از روییدن خار سر دیوار فهمیدم که
ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشستنها
من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم که
کس ناکس نمی گردد از این افتان و خیزانها